قصۀ یک دعوا در جنوب شهر
(در این متن برای حفظ لحن، رسم الخط نویسنده حفظ شده است.)
تقدیم به حسین سیاه که کابوس نوجوونیام رد شدن از جلو خونهشون برای رفتن به مدرسه بود و چه فحشهای آبداری تو دلم بهش دادم…
در سلسلهمراتب هرم نیازهای ساکنان محلههای پایین شهر، کنار غذا، خواب و… یه بخش اضافه هم وجود داره که مخصوص «دعوا»ست. البته توی این مناطق مثل بالای شهر کسی با کسی دعوا نمیکنه، بلکه افراد با هم «دعوا میگیرن» و روز بدون زدوخورد، شکستن شیشه، چاقوکشی و… تو کوچهها و محلهها شب نمیشه. بیشتر وقتها حتی گلاویز شدن بدون توجه به اینکه مشت رو چه کسی بزنه و چه کسی بخوره، آیینیست برای تمدد اعصاب؛ تخلیۀ آتشفشان فشارها و مشکلات ریزودرشت زندگی و عقدهها و تبعیض هایی که خیلیها رو همچون باروت آمادۀ اشتعال کرده و فقط کافیه تنهات توی خیابان به اونها بخوره تا منفجر بشن. این وسط بعضیها هم هستن که اصلاً سرشون برای کتککاری درد میکنه و یقهبهیقه شدن با دیگران «پُر کردن لاتی» و انداختن «چوب خط» براشون محسوب میشه و اتفاقاً سرِ دعوا کردن با دیگران شرطبندی هم میکنن.
معمولاً دعوای «گندهلات» کوچهها و محلهها با «سر» محلههای دیگه به صورت حذفی برگزار میشه و انتخاب گندهلات خزانه، علیآباد، دم خط، عباسی، جوادیه، فلاح، دوازه غار و… هنوز هم رایجه؛ افرادی که شاید خیلیها با چهرههاشون توی گزارشهای تصویری گشتهای دستگیری پلیس آشنا شده باشن ولی اونجا بچهمحل، همکوچهای و حتی همسایۀ دیوار به دیوار یا روبهرویی شما هستن که روزی چندینبار خودتون، زن و بچهتون و خواهر و مادرتون باهاشون چشم تو چشم میشن و روی میز کلانتری همیشه پروندهای باز دارن و فقط زندانهای مقطعی، گاهی پروندههاشون رو به بایگانی میفرسته و البته به سمت مرگ. گندهلاتها جوونهای «باکامی» هستن که بهنوبت حجلههاشون سر کوچهها برپا میشه و روی اعلامیههاشون عکسهای روتوششدهای چاپ میشه که حتی پدر و مادرهاشون هم اون تصویر رو ازشون به یاد ندارن. اونها اگه تو دعوا و درگیری و سرقت سر از قبرستون درنیاورده باشن حتماً جونشون رو تو تصادف موتور یا زمانی که تو جادهی بهشت زهرا، شورآباد یا اتوبان افسریه تکچرخ میزدن از دست دادن. شما تو محلههای خزانه، جوادیه، فلاح، دروازهغار و… حتی اگه اکبر قصاب هم باشی و علامتکشِ بزرگترین علم 23 تیغهی شبهای محرم؛ باز هم ممکنه یه روز صبح دم در مغازهات جوونی از موتور پیاده شه و با یک ضربۀ چاقو شاهرگت رو بزنه و کارت رو تمام کنه و فلنگ رو ببنده.
نزدیکهای پوونِز زیر نقشهی تهران «تعیین قلمرو» کاریه که نسل به نسل بین برخی از مردها صورت میگیره و نشان «گندۀ» کوچه و محله بودن تو زمینهای خاکی با یقهبهیقه شدن داده میشه؛ لقبی که اهدای اون هیچ مدال و مراسم خاصی نداره اما گردوخاک و خونریزیاش خیلی سریع همهجا میپیچه و حتی ممکنه مادری رو به عزای فرزندش بنشونه و البته کینۀ انتقامش بسته به آدمها تا سالها باقی بمونه. اونجاها کمتر کسی «بیل رو بکش» تارانتینو رو دیده اما همه اعتقاد قلبی دارن به اینکه: «انتقام غذاییه که باید سرد سرو بشه.»
رینگ رسمی برای انتخاب «گندۀ» محله برپا نمیشه اما میدون زدوخورد با دایرهای دور دعوا پا میگیره و همهچی وقتی تموم میشه که یکی زمین بخوره و بقیه پشت بهش صحنه رو ترک کنن. اگر دنبال قلمرو باشید باید از نوجوونی دارودستهتون رو شکل بدید و تو جوونی وارد رینگ بشید تا جای فرد قبلی رو بگیرید. پرویز کاظمی هم نزدیکهای ظهر یکی از روزهای اول تابستون سال 1352 یا 1353 وارد یکی از همین رینگها شد ولی قصه براش جور دیگهای رقم خورد. پرویز بدون اینکه مشتی بخوره، خونی از دماغش بریزه، زمین بخوره یا مشتی بزنه، بازنده شد. خیلی از قدیمیهای محلۀ خزانه (کمی پایینتر از ترمینال جنوب) هنوز میگن اون روز، روزِ پرویز نبود. اون بد اُورد و چه بد اُوردنی؛ پرویز فقط نباخت؛ بد باخت و تصویری ازش باقی موند که فامیلی خودش و بعدها خانوادهاش رو هم تغییر داد.
رفتن آبرو گاهی مثل ریختن آب روی زمینه که اصلاً نمیشه جمعش کرد و این قصه برای آدما در جنوب شهر و حاشیهها واقعیتره؛ چون بعضی وقتها حتی هنوز آبرویی نرفته، خبرش همۀ دروهمسایه رو پُر میکنه و این داستانیه که نزدیک 50 سال پیش برای پرویز کاظمی افتاد و اون سالها دغدغهاش بازگشت حیثیت رفته به شناسنامهاش بود. ولی نشد که نشد و شاید هم بشه گفت در آخرین لحظۀ ممکن نشد که بشه.
پرویز تو میونۀ زمین خاکی مشما در همون شروع دعوا همۀ آبروش رو در یک چشم به هم زدن به باد داد؛ با اکبر لهله، از گندهلاتای اطراف زمینِ برق، سرشاخ شده بود و هنوز دعوا اصلاً به کتککاری نرسیده بود که اکبر به جای هر حملهی سنگینی دست انداخت و شلوار پرویز رو پایین کشید و اون رو با تصویر پاهای پشمالو و شورت آبی کمرنگ پاچهبلند ماماندوزش سکۀ یه پول کرد. پرویز زبونش بند اومد؛ اکبر ضربۀ محکمی تخت سینهاش زد و چند متری به عقب پرتش کرد. پرویز درست مثل کسایی که گوشۀ رینگ گیر افتاده باشن و از چپوراست ضربه خورده باشن، اونقدر سرش گیج میرفت که اصلاً هیچی رو متوجه نمیشد؛ فقط یه لحظه به خودش اومد و شلوارش رو بالا کشید و بین صدای قهقهۀ تماشاچیها دو زانو روی زمین نشست.
از اون روز به بعد ماجرای این آقا خاطره شده و مثل داستانهای رستم و سهراب سینه به سینه نقل میشه و افراد جوری با جزئیات از رد کش قیطانی قرمز و سفید تا نخکش بودن لباس زیرش برای دیگران تعریف میکنن که انگار خودشون تماشاچی دعوای اون روز زمین مشما بودن؛ زمینی که حالا دیگه به زمین چمنی برای شهرداری بدل شده.
پرویز کاظمی که رفته بود تا گندهلات دمخط بشه، حیثیتش روی خاک ریخت و نامش از همون ظهر تو خزانه به «پرویز شورتی» تغییر کرد؛ اسمی که کسی نمیدونه کی روش گذاشت اما خیلی زود تو دهن همه چرخید و جوری شد که انگار اصلاً ادارهی ثبت احوال روی شناسنامهاش زده باشه. فامیلیای که نهتنها برای خودش، که تو توافقی نانوشته روی همهی خانوادهاش هم برچسب شد. زمان دعوا پرویز حتی زن نداشت ولی بعد فرزنداش هم در نامگذاری محله یدککش صفت باباشون شدن؛ اصغر شورتی، اکبر شورتی، ممد شورتی و حتی صغرا شورتی، دخترش، که بیشتر مواقع البته با صدای آرومتری گفته میشد، چون تو جنوب شهر خوبیت نداشت.
پرویز شورتی تا آخر تابستان آن سال از خونه بیرون نیومد و بعد هم که آفتابی شد سعی میکرد وقتهایی بیاد تو محله که با کمتر کسی چشمتوچشم بشه؛ خودش گفته بود تا مدتها وقتی تو کوچه و خیابون راه میرفته، فکر میکرده لخته و همه دارن به هم نشونش میدن و مسخرهش میکنن.
پرویز وقتی همهی آیندهاش رو که برای خودش تو خلاف و گندهلاتی تجسم کرده بود در یک لحظه از دست داد، مجبور شد وارد بازار کار بشه؛ کارگر شد و جنس مردم رو جابهجا میکرد و یواشیواش یه وانت هم قسطی برداشت و روی ماشین کار میکرد. کلاً عوض شده بود، دیگه دنبال شر نبود و همین شد که به فکر زن گرفتن افتاد و با یکی از فامیلهاشون ازدواج کرد. خونهشون ته یه کوچۀ بنست بود. مثل خیلی از جوونهای جنوب شهر، یه اتاق بالای پشتبوم خونهی پدریاش ساخت و همونجا ساکن شد. کلاً فضای خونهشون یه اتاق 30 متری با دستشویی و آشپزخونۀ مشترک بود. از صبح خروسخون تا بوقِ سگ کار میکرد و جوری رفتوآمد داشت که کمتر کسی ببیندش تا شاید کمکم ماجرای زمین مشما از حافظههای خزانه پاک بشه؛ که البته نمیشد؛ کلاً ماجراش حکایت شده بود و تو دعواهای خزانه برای کُری خوندن استفاده میشد: «میدم شلوارت رو مث پرویز شورتی بکشن پایینها.» اما در مقابل این ماجراها خودش تلاش میکرد که چهرۀ جدیدی از خودش نشون بده تا شاید اینجوری بتونه همهچیز رو به مرور زمان عوض کنه؛ هر وقت تو کوچه و محله کاری بود و مشکلی پیش میاومد سعی میکرد یه پای حل ماجرا باشه، خریدهای پیرمرد و پیرزنهای محله رو انجام میداد، با وانتش بار همسایهها رو رایگان جابهجا میکرد، تو عزاداری محرم چایی پخش میکرد و همیشه انتهای صف زنجیرزنهای هیئت میایستاد و هوای بچهها رو داشت؛ ولی واقعیت این بود که با وجود همۀ این کارها باز هم برای بچهمحلهاش همون پرویز شورتی بود. البته به قول جنوبشهریها هر چقدر هم تو زندگی بد بیاری بالاخره یه روز تو حیاط خونه شما هم عروسی میشه. این موقعیت زمانی برای پرویز شورتی پیش اومد که بچههاش بزرگ شدن و یکی از اونها قهرمان و مشهور شد.
ساکنهای محلههای پایینشهر معمولاً تو ذهنشون آدمها رو به دو دستۀ اصلی «معمولی» و «مشهور» تقسیمبندی میکنن و مشهورها از هر دستهای که باشن برای عدهای، افتخار کوچه و محلههاشون محسوب میشن که البته خودشون سه زیرشاخه ی مجزا و کاملاً متفاوت دارن. تکلیف معمولیها که مشخصه؛ کارمندهای ادارههای دولتی و شرکتهای خصوصی یا کارگرهای ساده در انواع مشاغل خیاطی، کفاشی، بقالی، کولرسازی، تراشکاری و… که خانوادههاشون اصولاً معتقدند «هیچی» نشدن اما خدا رو شکر میکنن که حداقل یک درآمد بخورونمیری دارن. مقابل این معمولیها، مشهورها قرار گرفتن و دستهی اولشون خلافکارها هستن که هر چقدر تو کارشون مهارت بیشتری داشته باشن به همون میزان هم شهرت بیشتری کسب میکنن؛ مثلاً تو کوچهای که پرویز شورتی هم ساکنش بود یه کابلدزد زندگی میکرد که 3 سال حبس به خاطر سرقت حدود یک کیلومتر کابل کشیده بود یا پسرهای صغرا کچل از کارتلهای بزرگ مواد مخدر تو ژاپن بودن یا مصطفی سرآشپز که مواد کل منطقه رو تأمین میکرد و از جاهای دیگه شهر هم سراغش میاومدن. تو جنوب شهر کوچهها هر چقدر خلافکارهای اسمیتری داشته باشه به همون اندازه مشهورترن و این شهرت معمولاً تو معاملات ملکیها برای ساکنهای محله گرون تمام میشه و ارزش خونههاشون رو گاهی حتی چند میلیون تومن پایینتر مییاره.
جبههی مقابل خلافکارها، بچه درسخونها هستن که «خرخون» صداشون میکنن و همیشه تو اقلیتان؛ کسایی که تو آتیهشون دانشگاه دیده میشه، مدرسۀ نمونه یا تیزهوشان درس میخونن یا المپیادی هستن و تو مسابقات داخلی و جهانی ریاضی، فیزیک، شیمی و… مدال گرفتن یا پیشبینی میشه که بگیرن و اتفاقاً مثال سرکوفت خانوادهها به بچههاشون هم همیشه محسوب میشن. میگن یکی از همین خرخونها تو خونشون حتی ماشین حساب نداشت ولی مدال جهانی المپیاد کامپیوتر رو گرفته بود. این دسته از مشهورها رو معمولاً تو محلههای پایین، فراتر از اینکه اسم شناسنامهایشون چی باشه، کامبیز یا هوشنگ هم صدا میزنن. اما بهجز خلافکارها و درسخونها، دستۀ سومی هم هستن که اتفاقاً پسر پرویز شورتی، ممد، یکی از همینها بود؛ قهرمانهای ورزشی، بازیکنهای باشگاهی یا عضو تیم ملی در رشتههای مختلف ورزشی که همه بهشون احترام میذارن. این قهرمانها رو، هم معمولیها دوست دارن، هم خلافکارها براشون حرمت قایلن و هم درسخونها رابطۀ بدی باهاشون ندارن و قبولشون دارن. طبیعتاً وقتی اسم ورزش تو جنوب شهر مییاد منظور اسکیت، تنیس، اسکی، اسکواش و ژیمناستیک نیست و ذهنها باید رو کشتی، کاراته، تکواندو، بوکس، پرورش اندام، وزنهبرداری، فوتبال و خونهی پُرش، رو والیبال، متمرکز بشه.
ممد شورتی درسخون نبود و همین شد که از نوجوونی، هم کار میکرد هم باشگاه میرفت؛ اول مدتی کشتی گرفت ولی بعد جذب بوکس شد. البته برخلاف تصور، بچۀ شری نبود، واسه کسی شاخوشونه نمیکشید و سرش تو کار خودش بود. ریزنقش بود و تو دستۀ 51 کیلوگرم مبارزه میکرد. شده بود همۀ امید باباش واسه بازگشت حیثیت ازدسترفتۀ خونوادگیشون و اتفاقاً هم مسیر رو درست داشت میرفت. ممد سختکوش و پُرتلاش بود و همین شد که حدود 17 سالگی رفت تو تیم ملی، قهرمان جوانان کشور شد و بازیهای قهرمانی جوانان آسیا، جایی بود که نخستین مدال جهانیاش رو گرفت و برای اولین بار بعد سالها فامیلیاش درست تو محله پیچید. بچهمحلها سر کوچه چندتا پارچهی بزرگ زدن و بازگشت قهرمان ملی «محمد کاظمی» رو از بازیهای آسیایی با کسب مدال برنز تبریک گفتن. اون روزها پدرش خوشحالترینِ محله بود؛ هر چقدر ممد شورتی بیشتر مدال میگرفت انگار وزنۀ ترازوی آبروی ریختهشدۀ خانوادگیشون پایینتر میاومد و خاطرات اهالی از ماجرای پدرش تو زمین مشما توی ذهنشون کمرنگتر میشد.
ممد بچۀ افتادهای بود و اصلاً اهل قیافه گرفتن نبود؛ بیشتر وقتش رو بعد از باشگاه با بچههای خزانه و محله سپری میکرد؛ خیلیها دورش جمع میشدن که از خاطرات سفرهای خارجیاش، دخترای اون طرف آبی، جو مسابقات، امکانات کمپ تیم ملی، درآمدش و غذاهایی که بهشون میدن تعریف کنه و گاهی هم روی قدرت مشتهاش شرطبندی میکردن؛ اینکه با مشتش چند تا تخته رو میتونه بشکنه یا اگه مشت بزنه تو دیوار، چقدر فرو میره.
ممد با قهرمانیهاش توی خزانه خیلی محبوب شده بود اما به قول مجریهای ورزشی، آوردگاه اصلی که پرویز شورتی، باباش، برای احیای حیثیت خانوادگیشون روش حساب کرده بود و فکر میکرد دیگه همهی خاشطرات گذشته رو میتونه کاملاً بشوره و با خودش ببره، کسب یه مدال توی مسابقات جهانی بوکس بود. اتفاقی که میتونست ممد رو به اولین ورزشکار ایرانی بدل کنه که تو مسابقات قهرمانی جهان بوکس مدال گرفته بود. ممد با گرفتن مدال آسیایی، سهمیۀ جهانی داشت؛ با این حال سال 1378 توی رقابتهای قهرمانی کشور هم دوباره شرکت کرد و اول شد و جای پاش رو تو کمپ تیم ملی بین رقبا سفتتر کرد. پدرش همهجا میگفت ممد مثل محمدعلی میشه (منظورش طبعاً محمدعلی کلی بود) و یه جوری محمدعلی را ادا میکرد که انگار همبازی دورۀ نوجوونیاش بوده باشه.
رقابتهای قهرمانی جهانی خرداد بود و مسابقات تو کشوری اون طرف اقیانوسها برگزار میشد. ممد رو محله با سلاموصلوات راهی مسابقات کرد؛ روی شونههای رضا ژاپنی از دم خونهشون تا سرِ کوچه رو رفت و صورت گِرد کوچیکش لای دود اسپند ننهش گم شده بود. پرویز شورتی خودش با وانت ممد رو برد فرودگاه و چند نفر از بچههای کوچه هم پشتِ ماشین تا خود فرودگاه براش بزنوبکوب کردن. تو تقویم بازیها، اولین مسابقهش جمعه حدود 6 و نیم صبح به وقت ایران برگزار میشد. توی اون چند روز همهجا حرف ممد بود و دیگه کمتر کسی بهش ممد شورتی میگفت.
اون موقعها مثل الان موبایل نبود و تلفن هم تو کمتر خونهای از خزانه پیدا میشد؛ عموحجت تنها کسی بود که تو کوچه تلفن داشت و ممد هم یهبار، دو روز قبل از اولین مسابقهش، تلفن کرده بود و با ننهش حرف زده بود. فاطمهخانم، زنِ عموحجت، تو گعدهی عصرِ همون روز به زنهای همسایه گفته بود که ممد به ننهش گفته یکی از حریفهای اصلیاش نیومده مسابقات و شانسش برای مدال بیشتر شده. زنها هم که انگار سالهاست بوکس رو از بَر هستن، رقابتها و حریفها رو آنالیز کرده و واسه ممد یه مدال برنز کنار گذاشته بودن. فاطمهخانم برای همسایهها گفته بود که ننۀ ممد پشتِ تلفن بهش گفته براش نذر کرده که اگه مدال بیاره هرسال اربعین حلیم بدن.
غروب روز قبل اولین مسابقۀ ممد، پرویز شورتی ، که دیگه بیشتر «پدرِ محمد آقا» صداش میکردن زنگِ تموم 29 خونۀ کوچه رو زد و همه رو برای تماشای اولین مسابقهی پسرش تو کوچۀ بنبست خونهشون، دعوت کرد. از ساعت 6 صبح، پیر و جوون با چهرههای خوابآلود توی کوچۀ بنبست جمع شدن. 30 نفری برای تماشای مسابقه اومده بودن و پرویز شورتی تلویزیونِ بلر 21 اینچشون رو روی یه بشکۀ قرمز گذاشته و به دیوار تکیه داده بود تا همسایهها راحتتر درخشش پسرش تو رینگ رو ببینن. همه نگران بودن چون بدشانسیِ ممد، اولین حریفش کرهای بود و نایبقهرمان پیشینِ رقابتهای جهانی؛ اما مجری تلویزیون خیال همه رو راحت کرد و گفت که به دلیل مصدومیت حریف چندماهیه از تمرینها دور بوده و ممد کار چندان سختی توی در رقابت باهاش نداره. وسط اون جماعتِ جمعشده و پچپچهاشون چند تا از بچههای محله هم جوگیر شده بودن و به هم مشت میزدن؛ انگار داشتن خودشون رو برای مسابقه گرم میکردن.
هر چی عقربههای ساعت به 6:30 نزدیکتر میشد، استرس بیشتری تو چهرهها جا میگرفت و پرویز شورتی هم که تا اونموقع هیچکس دستش تسبیح ندیده بود، دائم دونههای تسبیح رو جابهجا میکرد و زیر لب صلوات میفرستاد. تا اینکه مجری تلویزیون اعلام کرد به سالن بازیها میریم تا رقابت بین «محمد کاظمی» با حریف کرهای رو تماشا کنیم. پرویز شورتی با شنیدن فامیلیاش از تلویزیون لبخند معنیدار و پُرغروری روی لبش نشست و به آقا یزدان که کنارش ایستاده بود گفت: «ممد مث محمدعلی میمونه حالا ببین چطوری کار حریفش رو تو چند ضربه تمام کنه.» تصاویر تلویزیونی از سالن رقابتها روی رینگ مسابقه زوم شده بود که مجری گفت تا دقایقی دیگر شاهد رقابتهای دستۀ 51 کلیوگرم خواهیم بود و همین لحظه بود که یکی از همسایهها گفت برای سلامتی «ممد کاظمی» و قهرمانیش صلوات و باز هم چهرۀ بشاش پرویز شورتی بود که اون وسط تماشایی بود.
حریف کرهای وارد سالن شد و همون موقع بود که 30 جفت چشم از کوچهی بنبستی تو خزانه گره خورد به صفحۀ تلویزیون و اقیانوسها رو طی کرد و تا رینگ مسابقات قهرمانی جهان پیش رفت. ضربان قلب همه بالای 100 ریتم گرفته بود و بتولخانم حریف رو که روی رینگ،رقص پا میرفت و به هوا هوک چپوراست میزد، نفرین میکرد. همه منتظر ورود ممد به سالن بودن و مجری تلویزیون چند باری اعلام کرد که تا لحظاتی دیگر «محمد کاظمی» روی رینگ خواهد رفت اما هر چه ثانیهها بیشتر جلو میرفت کمتر خبری از ورود ممد به سالن میشد. سکوت سنگینی توی کوچه و جلوی تلویزیون حاکم شده بود و همه این سؤال تو ذهنشون میچرخید که چرا ممد نمیاد؟ چند لحظه بعد، کارگردان تلویزیونی تصاویر زنده از سالن بازیها رو قطع کرد و به استودیو برگشت و مجری اعلام کرد که مشکلی پیش اومده و قهرمان کشورمون به سالن نرسیده. دقایقی نگذشت که اخبار ساعت 7 صبح در خبر ویژه گفت «محمد کاظمی» از کمپ تیمهای ملی فرار کرده. معلوم نشد که پرویز شورتی چطوری وسط اونهمه جمعیت، تلویزیون رو خاموش کرده و چپیده بود تو خونه. ولی اون، آخرین باری بود که فامیلی «کاظمی» رو کسی تو خزانه شنید و هر چی پرویز شورتی برای برگشت حیثیت ریختهاش رشته کرده بود دوباره در یه لحظه پنبه شد. تازه چند روز بعد معلوم شد که تست دوپینگ ممد شورتی هم مثبت شده و برای موندن توی کشوری اون طرف اقیانوسها درخواست پناهندگی داده. تا مدتها تفسیر پناهندگی ممد شورتی بحثِ اصلی کوچهای توی خزانه و محلههای اطرافش بود. خیلیها میگفتن ممد زرنگ بود که فرار کرد، و در مقابل بعضیها هم معتقد بودن که به کشور خیانت کرده و البته همه از اینکه قهرمانشون دوپینگی از آب دراومده بود ناراحت بودن و حس سرخوردگی میکردن.
مدت زیادی نگذشت که پرویز شورتی خونۀ قدیمیشون رو برای فروش گذاشت و دلسرد از پس گرفتنِ نام خانوادگیاش از کوچه و محلۀ خزانه رفت. حالا سالهاست که اونها دیگه تو خزانه زندگی نمیکنن و ممد شورتی هم همچنان در کشوری اون طرفِ اقیانوسهاست و برای کسب درآمد توی مسابقات آزاد بوکس شرکت میکنه. بعضیها که هنوز با پرویز شورتی یا ننهی ممد ارتباط دارن، میگن تو یکی از محلههای غربِ شهر با پولی که پسرشون فرستاده خونۀ جدیدی خریدن و همسایهها هم لابد آقا و خانم کاظمی صداشون میکنن؛ غافل از اینکه داستان شورت آبی، پرویز شورتی و قصۀ فرار ممد شورتی از کمپ تیم ملی همچنان در خزانه پررنگ نقل میشه و حتی به کوچۀ سابقشون، همه میگن بنبست شورتی.
(این متن برپایهی داستانی واقعی که در یکی از محلههای جنوب شهر رخ داده نوشته شده اما طبیعی است که برای حفظ حریم شخصی آدم ها، اسامی اصلی و برخی مکانها و زمان ها تغییر کرده است.)
در عین غم انگیز بودن بسیار جالب بود بعداز مدتها حوصله اینرو داشتم که مطلبی رو تا انتها بخونم ممنون از شما موفق باشید
قصه غصه های نهان شده در دل مردم ، تلخ بود .
سلام
خدا پدرتونو بیامرزه
مطلب توی مجله نصفه چاپ شده، صفحه ۶۲ که اوج داستانه، چاپ نشده، داشتم میمردم از عطش به دونستن ته داستان، که اینجا پیداش کردم.
مرسی